یاری دهندگان حسین

 

پس از فرمايشات امام (عليه السلام) و سكوت پسر سعد حرامزاده ازميان جمع حصين بن نمير ناپاك فرياد كرد:
يا حسين صل، فانصلوتك لا تقبل يعنى نماز كن ولى نماز تو مقبول درگاه اله نيست.
اصحابامام (عليه السلام) از شنيدن اين كلام قرار و آرامش خود را از دست دادند مخصوصاجناب حبيب بن مظاهر اسدى كه در جنب امام (عليه السلام) ايستاده بود و وقتى اين كلامشوم را از آن شوم بخت استماع فرمود فرياد زد: و يلك لا تقبل صلوةالحسين (عليه السلام) و تقبل صلوتك يابن الحماره واى بر تو نماز حضرت امامحسين (عليه السلام) قبول نمى‏شود ولى نماز تو كره‏خر قبول مى‏شود!!!
حصين بن نمير از كلام حبيب در غضب شد زيراكه نام مادر ناپاكش را در ميان لشگر به اسم (ماده خر) برد آن نا اصل همچون خوك خشمآلود رو بسوى حبيب آورد گفت بگير از دست من و اين شعر را خواند:
   دونك ضرب السيف يا حبيب                                          و افاك ليث بطل نجيب

 

فى  كفه  مهند  قضيب                                                    كانه من لمعة حليب

 

                                          برون آىتا رأى جنگ آوريم                                            شتابى بجاى درنگ آوريم
حبيب با امام (عليه السلام) وداع كرد و عرض نمود:
اى مولاى من اميد دارم كه نمازم را در بهشتاداء كنم و در آنجا سلام شما را به جد و پدر و برادر شما برسانم.
مرحوم مجلسىدر بحار شهادت حبيب را بعد از اداء نماز ظهر ذكر فرموده ولى ابو مخنف و ابن شهرآشوب و ديگران نوشته‏اند كه حبيب نماز ظهر را با امام (عليه السلام) نخواند زيراباو مجال و فرصت خواندن نماز را ندادند.
بارى جناب حبيب حمله كرد به حصين بننمير و شمشيرش را حواله فرق او نمود آن نا اصل از ترس جان عنان اسب خود را كشيد، سردر عقب برد در آن حال شمشير فرود آمد بر خيشوم اسب آن ناپاك، دماغ حيوان بريده شداسب پهلو تهى كرد و راكب نانجيب خود را از پشت زين بر زمين انداخت حبيب دلاور برسرش تاخت و خواست سر نحسش را جدا كند كه طائفه حصين تاختند آن مردود كافر را از چنگ حبيب ربودند، 
به روايت ابو مخنف آن يل ارجمند در يك حمله سى وپنج نفر را بخاك هلاكت افكند و به روايت محمد بن ابيطالب شصت و دو تن از آن كفار وفساق را روانه جهنم نمود.
بارى آن شير بيشه شجاعت تا جان در تن و رمق در بدنداشت كوشيد و در دفاع از حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) و اهل بيتش آنچهداشت در طبق اخلاق نهاد.
ارباب مقاتل نوشته‏اند جناب حبيب كارزار سختى كرد وبسيار از آن نامردان و روباه صفتان را كشت تا آنكه زخم فراوان از شمشير و تير ونيزه بر بدنش رسيد و خون بسيارى از او جارى شد و بدين وسيله قوت و توانائى خود رااز دست داد در چنين فرصتى نامردى از قبيله بنى تميم به نام بديل بن صريم بر آن بزرگوار حمله كرد و شمشيرى بر سر مباركش زد و ناپاكى ديگر از همين قبيله نيزه‏اىخارا شكاف بر پيكر مطهرش زد و بدين وسيله او را از خانه زين بر زمين افكند، حبيبخواست تا برخيزد كه حصين بن نمير نامرد كه همچون زنان و يا اطفال از صحنه نبردگريخته بود وقت را غنيمت شمرد و شمشيرى در آن حال بر سرش زد كه از كار افتاد پس آنمرد تميمى كه به حبيب نيزه زده بود از اسب فرود آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد.
حصين گفت كه من شريك توام در قتل او سر را به من بده تا به گردن اسب خود آويزمو جولان دهم تا مردم بدانند من در قتل او شركت كرده‏ام آنگاه بگير و آن را ببر نزدعبيدالله بن زياد براى اخذ جايزه پس سر حبيب را گرفت و بگردن اسب خويش آويخت و درلشگر جولانى داد و سپس به او رد كرد.
چون لشگر به كوفه برگشتند آن شخص تميمى سرحبيب را به گردن اسب خويش آويخته رو به قصر ابن زياد نهاده بود كه قاسم پسر حبيب درآن روز غلامى مراهق بود سر پدر را ديد دنبال آن سوار را گرفت‏ و از او مفارقتنمى‏نمود هرگاه آن مرد داخل قصر دارالاماره مى‏شد او نيز داخل مى‏گشت و هرگاه بيرونمى‏آمد وى نيز بيرون مى‏آمد، آن مرد زود از اين كار به شك افتاد گفت چه شد تو را اىپسر كه عقب مرا گرفته‏اى و از من جدا نمى‏شوى؟
گفت: چيزى نيست.
گفت: بى جهتنيست، مرا خبر بده.
قاسم گفت: اين سرى كه با توست، سر پدر من است آيا بمنمى‏دهى تا او را دفن كنم؟
آن مرد گفت: اى پسر امير راضى نمى‏شود كه او دفن گرددو من هم مى‏خواهم جائزه نيكى بجهت قتل او از امير بگيرم.
قاسم گفت: ولى خدا جزابتو نخواهد داد مگر بدترين جزاها، به خدا سوگند كشتى او را در حالى كه بهتر از توبود، اين بگفت و گريست و پيوسته در صدد انتقام بود تا زمان مصعب بن زبير كه قاتلپدر خود را كشت.
مرحوم ملا محمد حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏گويد:
در بعضى ازتواريخ مذكور است كه بديل بن صريم حبيب را به قتل رسانيد و سر او را بريد جائىمحفوظ داشت و بعد از آنكه جنگ به اتمام رسيد آن سر را در گردن اسب آويخته به مكهبرد كه آنجا دوستى داشت دشمن حبيب تا سر را به دوست خود بنمايد قضاء را پسر حبيب بردروازه مكه ايستاده بود كه بديل رسيد آن پسر پرسيد: اين سر كيست؟
بديل ندانستكه اين پرسنده پسر حبيب است جواب داد: سر حبيب بن مظاهر است كه در كربلاء من او رابه قتل رسانيده‏ام و تحفه براى دوست خود فلان كس آورده‏ام.
چون پسر حبيب اينسخن بشنيد دود از نهاد او بر آمد و با آن كه به حد بلوغ نرسيده بود سنگى برداشت وبر پيشانى بديل زد بطوريكه مغزش پريشان شده از مركب در افتاد و پسر حبيب سر پدر ازگردن مركب باز كرده ببرد و در گورستان معلى دفن كرد و حالا آن موضع مزارى است مشهورو معروف به رأس الحبيب والله اعلم
نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:40 توسط vahid ahmadi|

 

به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد لشگر عمر بن سعد ملعون در روز عاشوراء قتال را بهمبارزت نپسنديدند زيرا از عهده دليران لشگر امام (عليه السلام) بر نمى‏آمدند چهآنكه هر نفرى از صفوف لشگر امام‏ (عليه السلام) كه به ميدان كارزار مى‏آمد تا هزاريا پانصد نفر را نمى‏كشت شهيد نمى‏گشت از اينرو بناى جنگ را به مغلوبه نهادند.
عمرو بن حجاج از لشگر كفرآئين جدا شد آمد تا به نزديكى سپاه امام حسين (عليهالسلام) رسيد فرياد برآورد:
اى اهل كوفه، خاموش باشيد و سخنان مرا درست گوشدهيد:
الزموا طاعتكم و جماعتكم فى قتل من مرق من الدين وخالف امام المسلمين.
در اطاعت امام زمان يزيد ثابت باشيد، جمعيت خود رادر بندگى پراكنده مكنيد، كسى كه از جماعت خارج شد او از دين بيرون رفته مثل تيرى كهاز كمان بيرون رود پس در كشتن او درنگ مكنيد اينك حسين بن على سر از دين و جماعتبيرون كشيده و قتل او واجب گشته، در كشتن او مسامحه روا مداريد و شتاب كنيد.
امام (عليه السلام) سخنان عمرو بن حجاج را استماع مى‏فرمود
امام (عليه السلام) فرمودند:
اى پسر حجاج، مردم رابه كشتن و ريختن خون من ترغيب مى‏كنى؟
اى ظالم آيا ما از دين بيرون رفته و شمادر ديندارى ثابت هستيد؟
خدا مى‏داند و همه شما نيز مى‏دانيد كدام يك از ما ديندارد و كدام بى دين مى‏باشد، اى بى مروت پى خون من سعى بى حاصل است.
پسر حجاجچون اين سخنان از پسر فاطمه عليها السلام شنيد در غضب شد با سپاه خود يك مرتبه براصحاب حضرت حمله كرد.
طبرى در تاريخ خود مى‏نويسد: تيراندازان پسر سعد سپاهامام (عليه السلام) را تيرباران كردند از ميمنه هنگامه قتال برپا شد، ياران امام)ليه السلام) دست از جان شسته لشگر كوفه و شام را استقبال كردند، تير و شمشير دشمنرا در يارى فرزند على مرتضى بسينه و صورتهاى خود خريدند.
مسلم بن عوسجه اسدى ازپيش و شيران نيزار بيشه احمدى از پشت خود را زدند به آن درياى لشگر پس آن مبارزمردانه و شجاع يگانه از پيشاپيش بر لشگر كفر تاخت آورد و ياران مجاهد و دليران واحداز عقب سر او بر عمرو بن حجاج و سپاه وى حمله بردند.
در اين حمله چند تن ازياران جناب مسلم در ميان گير و دار از پا در آمدند با خوارى و زارى به خاك افتادند.
مسلم بن عوسجه چون ياران خود را كشته و بخون آغشته ديد دريغ و افسوس خورد، نعرهاز جگر بركشيد و بانگ بر ياران زد كه جان مسلم فداى شما باد پاى ثبات بيفشريد و خونچون شير گرسنه بر آن روباه صفتان حمله برد از آن طرف سپاه كوفه و شام مسلم رامحاصره كردند آن شير با شمشير چنان در معركه دشمن ثبات ورزيد و بطورى با مشركانجنگيد كه تمام اعادى حيرت كردند و بر صبر و استقامت او تعجب نمودند گاهى رو به لشگرمى‏آورد و زمانى خود را به عقب مى‏كشيد، تير و شمشير دشمن را در نصرت سيد گلگون كفنبه جان خود مى‏خريد با آنكه لب تشنه و شكم گرسنه بود و با آنكه پير سالخورده گشتهبود ولى مانند ايام جوانى و هنگام رَيَحان شباب كه در معارك بلارك مى‏زد مثل آنكهدر جنگ آذربايجان كارهاى بزرگ و جنگهاى عظيم نموده بود، كار را بر مشركان تنگ نمودههمان نحو در وقعه كربلاء كشتار مى‏كرد و شمشير آتشبار بكار مى‏برد، آن زاهد شب زندهدار و مجاهد ديندار در روز عاشوراء كارى كرد و كارزارى نمود كه از هيچ شجاعى چنينشجاعتى بروز نكرد، پنجاه نفر از كفار را به نيزه شرربار به دارالبوار فرستاد و شصتنامرد را با تيغ آتشبار به جهنم روانه كرد غير از مجروحين و پايمال شده و زير سماسب مانده‏ها اما افسوس كه او يك نفر بود و جمعيت دشمن دريا دريا لشگر لذا هر چه ازآن اعداء مى‏كشت اصلا معلوم نمى‏شد كه كسى كشته شده يا نه.
مسلم را زخم كارىزياد رسيده بود و از كثرت تير مثل خارپشت شده بود، زبان در كامش مثل كباب نيم سوختهبود
آن كافران همينكه مسلم را زار و ناتوان يافتند اطراف وىرا گرفتند، آن قدر شمشير و سنان زدند كه آن نخل موزون و قامت پر خون را از مركبميمون نگون ساختند، همينكه آن دلاور از زين بر زمين افتاد آن‏ ناپاكان آن قدر زخمبه او زدند كه يقين به هلاكتش كردند سپس رهايش نمودند.
خبر به امام (عليهالسلام) دادند، چشمان مبارك امام (عليه السلام) پر از اشگ شد با دل شكسته باتفاقحبيب بن مظاهر بسر وقت مسلم آمدند، هنوز رمقى در تن داشت چون چشم حضرت بر جسم چاكچاك مسلم افتاد كه با آن حالت روى خاك افتاده سرش را به دامن گرفت و فرمود: اى مسلمو منهم من قضى نحبه و منهم من ينتظريعنى طائفه‏اى ازياران ما را اجل دريافت و جمعى كه هستند انتظار مرگ مى‏برند.
اى مسلم غم مخوركه ما نيز از قفاى تو مى‏آئيم و با تو خدمت رسول خدا مى‏رويم.
مسلم آواز دلنوازمحبوب خود را شنيد ديده باز كرد و به حضرت نگريست و گريست.
حبيب پيش آمد گفت: اى برادر، اى مسلم به خدا قسم خيلى بر من گرانست كه تو را با اين حالت ببينمولكن البشر بالجنةخوشا بر احوال تو، به بهشت مى‏روى، برادر اگرمى‏دانستم كه بعد از تو زنده مى‏مانم التماس مى‏كردم كه وصيتى كنى تا عمل كنم، امايقين دارم همين دم به تو خواهم رسيد.
مسلم فرمود: برادر يك وصيت دارم.
حبيبگفت: بفرما.
مسلم فرمود: وصيتى عليك ان لا تدع هذا الغريب واشار الى الحسين (عليه السلام)
وصيتم آنستكه اين غريب را تنها نگذاشته ودست از دامنش برندارى.
حبيب گفت: اى برادر آسوده باش كه خدا مرا از براى همينآفريده، در اين اثناء روح پر فتوح مسلم از شاخسار بدن پرواز كرد و بر شاخه طوبىقرار گرفت حضرت بعد از گريه و زارى باتفاق حبيب برگشتند.
نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:18 توسط vahid ahmadi|

 

 
همان طورى كه قبلا گذشت حضرت اباعبدالله الحسين (سلام الله عليه) در آغاز حرب امورى را به آن لشگر كفرآئين پيشنهادفرمودند كه آنها همه را رد كرده مگر يكى را و آن اين بود كه در حرب مبارزان يكانيكان با هم بجنگند و باصطلاح كيفيت نبرد، نبرد تن به تن باشد لذا بر طبق اين پيماناز طرفين يكان يكان به ميدان مى‏آمدند و هر كدام از اصحاب امام (عليه السلام) كه بهصحنه كارزار مى‏آمدند تا گروه انبوه و جمعيت كثيرى را به درك نمى‏فرستادند به شهادتنمى‏رسيدند اين نحو از نبرد ادامه داشت تا نافع بن هلال به مبارزت پرداخت و بهمانگونه كه اصحاب جنگيدند او نيز مصاف نمود و دليريها و شجاعنها از خود نشان داد و جمعبسيارى را كشت و به دارالبوار فرستاد، عمرو بن حجاج زبيدى بعد از مشاهده اين همهرشادتها و دليريها و شجاعتها از اصحاب خامس آل عبا از پيمانى كه به آن ملتزم شدهبودند منصرف شد لذا همان طورى كه مرحوم مفيد در ارشاد فرموده:
عمرو بن حجاجفرياد كشيد و خطاب به لشگر گفت:
اى احمقهاى نادان، واى بر شما آيا مى‏دانيد باچه اشخاصى مقاتله مى‏كنيد تا كى و تا چند خود را به چنگ شيران گرفتار مى‏كنيد، باشجاعان و نامداران اهل مصر مقاتله مى‏كنيد، با قومى جنگ مى‏كنيد كه از جان سيرند وتمناى مرگ مى‏كنند، بخدا سوگند اگر اين قوم تن به تن و يكان، يكان به ميدان ما درآيند بر همه غالب شوند، ديگر كسى مأذون نيست به مبارزت ايشان برود بلكه بايد بناىجنگ را به مغلوبه نهاد يعنى اگر يكى از آن قوم به مبارزت آمد شما بر سر وى هجومآوريد سنگ و چوب و عمود بر سر وى بباريد.
عمر سعد بر تدبير و رأى عمرو بن حجاجتحسين و آفرين كرد، پس منادى در ميان لشگر ندا كرد كه احدى به مبارزت اين قوم نرودبلكه مغلوبه نمائيد، در اين وقت به قول طبرى و ديگران عطش بر اصحاب شاه تشنه لبانچنان غلبه كرده بود كه عنان صبر و اختيار از دستشان برده بود و چنان امام (عليهالسلام) افسرده و محزون شده بود كه از جان سير و از زندگى دلگير گشت بود پس آن وجودمقدس شمشير از نيام كشيد خواست به ميدان رود و آنقدر جنگ كند تا كشته شود يكمرتبهاصحاب و انصار و اعوان و برادران و برادر زادگان از هر طرف دويدند جلوگيرى كردندعرض نمودند:
اى نور ديده رسالت و اى خورشيد آسمان ولايت: قربان خاك پايت شما راچه مى‏شود جاى خود قرار بگيريد به ذات خدا كه ما تا جان در تن و رمق در بدن داريمنمى‏گذاريم شما قدم به ميدان كارزار بگذاريد فدايت شويم هنوز جمعيت ما مثل عقد ثريامجتمعند و در حمايت و نصرت شما كمال جد و جهد را داريم.
چاكران كم اگر شوند چه غم                                                             از سر شه مباد موئى كم
امام (عليه السلام) چون ثبات قدم اصحاب را ديد و عرائضايشان را شنيد اشگ از ديدگان فرو ريخت درباره ايشان دعاء خير فرمود.
نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:7 توسط vahid ahmadi|

 

پس از شهادت هلال فرزند نيكو سير وى به نامنافع بن هلال عازم ميدان شد، در زيارت شهداء آمده است:
السلام على نافع بن هلال بن نافع البجلى المرادىو مقصود از اوهمين بزرگوار است.
واقعه شهادت اين دلاور طبق شرح و توضيح مرحوم واعظ قزوينى درحدائق الانس چنين مى‏باشد:
نافع بن هلال بعد از شهادت پدر فرخنده مال عازم قتالشد با آنكه نو داماد بود و عروس خود همراه داشت هنوز بساط عشرت برنچيده طومار عمرخود را پيچيده ديد، از جان سير و از زندگانى دلگير شد خدمت امام (عليه السلام( خواست برود و اذن جهاد بگيرد، عروس دست به دامنش زده ممانعت كرد، نافع از داغ پدر وغصه شاه تشنه جگر به عروس بانك زد و گفت:
لك الشكل و الويل،اما ترى الحسين (عليه السلام) و عياله و اولاده و اطفاله
واى بر تو اىزن مگر حال زار پسر پيغمبر و ذرارى و اولاد آن سرور را نمى‏بينى كه چگونه خوار وزار و در دست اعادى گرفتارند، در اين روز اگر من او را يارى نكنم كه خواهد كرد مگرمن در نوكرى آن مظلوم از ديگران كمترم‏
سخنان ايشان به سمع امام تشنه لب رسيد فرمود:
يابن هلال لا تكدر عيش العيالاى جوانمرد تو تازهدامادى دل عيال به سوى تو نگران است، روزش را تيره و عيش او را منغص مساز.
نافععرض كرد: قربان اگر امروز تو را در محنت بگذارم فرداى قيامت جواب جدت رسول خدا راچه بدهم و چه عذر بياورم، تو را به روح پيغمبر مرا اذن جهاد بده تا اين جان بىقابليت خود را فداى تو بنمايم حضرت وى را اذن داد با دل داغدار روى به مصاف آورد.
در رياض الاحزان مى‏نويسد:
فبرز من بعد اذن الامام منحصار الخيام كالضر غام العبوس من الاجام مع الرمح و الحسام و القوس و قنديلالسهام.
يعنى: بعد از اينكه امام (عليه السلام) اذن دادند از درون خيمهنامدارى و دلاورى همچون شير خشمگين كه از بيشه‏اى بيرون بيايد ظاهر شد در حالى كهمسلح بود به نيزه و تيغ و كمان و انبان تير.
مرحوم كاشفى در روضة الشهداءنوشته: خودى عادى بر سر پسرى چون جرم قمر منور و مدور، به كتف انداخته قنديلى پرتير خدنگ، بر ميان بسته تيغ جوهر دار يمانى، از بيشه زار حصام خيام مثل شير خشمگيناز آجام بيرون آمد.
مرحوم علامه مجلسى در بحار وابن شهر آشوب در مناقب فرموده‏اند:
آن جوان هنرمند و آن دلير سعادتمند رو بهروى لشگر عمر سعد ايستاد و اين رجز را با آواز بلند خواند:
              انا الغلام اليمنى البجلى                                  دينى على دين حسين و على
           اضربكم ضرب غلام بطل                   ويختم الله بخير املى       
از سپاه رو سياه عمر سعد مزاحم بن حريث فريادكشيد: اى پسر هلال انا على دين عثمان.
نافع فرمود: انت علىدين الشيطانالعان جانت را از تن بيرون مى‏آورم‏
به يك ضربت كارى آن شيطان پرست رابه عثمان رسانيد و تيغ جوهر دار خونبار خود را نظر كرد و آفرين گفت.
فحمل عليهالخيول و علت اصوات الطبول فجعلوه فى مثل الحلقة فاثخنوه بالجراح من ضرب السيف وطعن الرماح.
يك مرتبه سواران بر وى حمله كردند، نافع بن هلال را مانندهاله در ميان گرفتند از اطراف تير دلدوز و نيزه و شمشير خارا شكافت بر وى زدند.
آنقدر كه از كثرت جراحت ضعف و عدماستكانت بر وى غالب شد، منادى غيبى از وراء ستر لاريبى نداى ارجعى بگوش هوش وىرسانيد آن نو نهال بوستان هلال داعى را لبيك و سلام فرشته موت را عليك گفت روح پسربه پدر و هر دو به بهشت جاويد شتافتند و عزيز فاطمه را تنها گذاشتند
نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:55 توسط vahid ahmadi|

 

به نوشته صاحبروضة الشهداء پس از شهادت عمير بن عبدالله مذحجى، حماد بن انس قصد ميدان رفتن نمود،محضر مبارك امام (عليه السلام) مشرف شد رخصت حاصل كرد سپس با تيغ شرر بار خود را بهميدان رساند و به مبارزت پرداخت از آن قوم غدار جمعى را به سقر روانه كرد تابالاخره به صف شهداء پيوست رضوان الله تعالى عليه
از جملهمجاهدين كه در ركاب سلطان دين شربت شهادت نوشيدند جناب وقاص بن عبيد است.
چونبعد از ظهر روز عاشوراء كار بر شاه دين سخت شد وقاص بن عبيد كه غربت آن جناب را ديدمثل مار گزيده بر خود پيچيد از جان سير و از زندگى دلگير گشت خدمت امام (عليهالسلام) رسيد اذن جهاد گرفت حضرت اذنش دادند، وى پس از رخصت مركب به جولان در آوردو خود را زد به لشگر دوازده تن از آن ناكسان را بدرك فرستاد عاقبت الامر نامردى ازكمين برجست و با نيزه از خانه زين به زمين آوردش و شربت شهادت را نوشيد رحمة اللهعليه.
پس از شهادتوقاص، شريح برادرش عزم ميدان كرد، خدمت امام (عليه السلام) رسيد رخصت حاصل كرد سپسبر مركب تيزگام نشست و به سوى ميدان شد به چپ و راست مى‏تاخت و مردان را از بالشزين بر فرش زمين مى‏انداخت در آن گير و دار ناگاه اسبش سكندرى خورد و آن دلير را برزمين زد انبوه جمعيت هجوم آورده و با زخمهاى كارى او را از پاى در آورده و شهيدشكردند رحمة الله عليه.
از جمله شهداء كه در راه ابا عبدالله الحسين جان شيرين باخت وشربت شهادت را نوشيد شير بيشه شجاعت و ببر نيزار پردلى هلال بن نافع بجلى است بهنوشته ابى مخنف اين بزرگوار دست پرورده و تربيت شده شاه اولياء بود، در تيراندازىثانى نداشت بر فاق تير نام خود و اسم پدر را نقش مى‏كرد تا مردم بدانند كه اين تيراز هلال بن نافع مى‏باشد.
در ترجمه‏اش نوشته‏اند كه هرگز تيرش به خطاء نمى‏رفتو در شب تار چشم مار را مى‏دوخت.
بارى مرحوم صدوق در امالى نام اين بزرگوار راهلال بن حجاج ذكر نموده و مبارزه و شهادتش را پس از شهادت وهب آورده است ولى مرحوممجلسى و ديگران اسم مباركش را هلال بن نافع ثبت كرده و فرموده‏اند: شهادت اينبزرگوار پس از شهادت جمعى از امجاد بوده است.
بارى پس از شهادت جمعى از اصحابامجاد كه اسامى شريفشان ذكر شد دل آن بزرگوار به جوش آمد و علاقه‏اش از اين عالمفانى قطع و ميلش به سراى باقى شدت يافت از صف اصحاب جدا شد خدمت امام (عليه السلام) آمد و اذن جهاد گرفت و پس از اذن آن شجاع مظفر و دلير غضنفر وسط ميدان ايستاد وباطراف نگريست تمام لشگر گردنها كشيده آن صفدر را ديدند و بخود لرزيدند لذا خويشتنرا به عقب كشيدند، هلال كمان را از پشت به سر چنگ در آورد به روايت محمد بن ابيطالبسيزده تن از سران لشگر و به نقل ابى مخنف هفتاد تن از سپاه كفرآئين را هدف تير قرارداده و آنها را به دارالبوار رهسپار نمود.
به روايت محمد بن ابيطالب آن دستپرورده اسدالله الغالب مكرر اين رجز را در عرصه كارزار مى‏خواند:
برخى از اهل ذوق در ترجمه اين رجزگفته‏اند:
مرحوم علامه قزوينى در رياض الاحزان فرموده:
فلما طار جميع طيور كنانته من برج قوسه فنسى الناس وجودهم من شدة تحركهو نوسه قبض على القائمه.
يعنى همينكه تمام مرغان تير از آشيانه تركش آندلير پريد كمان را بيفكند و لب را گزيد، كُله خود را تا به ابرو كشيدوسلالهلال عن افق الغلاف و قال بارك الله فى يمين السياف.
دست برد به قائمهشمشير شرر بار، هلالى از افق غلاف بدر آورد كه برق بارقه و لامعه‏اش در صف مصاف چشمرا خيره مى‏كرد و آن شجاع مظفر و دلير غضنفر ركاب اسب را سنگين و عنان را سبك نمودو زمين معركه را در نورديد تا خود را به قلب آن لشگر ضد خدا رسانيد شمشير آتشبار رامانند شعله جواله بر فرق دشمن حواله مى‏كرد.
ابو مخنف مى‏نويسد: اين شير فرزانه جمع كثيرى ازابطال را به بئس المصير فرستاد ولى افسوس بلكه صد افسوس كه آن نامور از سوز عطشمى‏سوخت، از نوك زبانش تا حقه نافش خشكيده بود و گرمى هوا نقره بدنش را در بوته زرهگداخته بود از طرف ديگر اگر چه آن شير بيشه پردلى بسيار نيرومند و چالاك و دلير بودولى چه فائده نفرات دشمن به قدرى زياد بودند كه هر چه از آنها مى‏كشت چندان نماياننبود از اينرو رفته رفته نيروى آن بزرگوار رو به كاهش گذارد و در آن گير و دارظالمى كه كمين كرده بود از كينگاه برجست و با گرزى دست راست او را شكست، همينكه دستراست هلال از كار افتاد به چالاكى تمام شمشير را به دست چپ گرفت و خواست آن نامردبى حيا را تعقيب كند و كينه خود را از او بگيرد ظالمى ديگر اسب تاخت گرزى ديگر بهدست چپش نواخت و آن را نيز از كار انداخت.
مرحوم علامه مجلسى در بحار روايتنموده كه: كسروا عضديه و اخذ اسيرايعنى دو بازوى او راشكستند و اسيرش نمودند.

روز روشن در نظرش تيره و تار شد گاهى به يمين وزمانى به يسار نگاه مى‏نمود تا چشمش كار مى‏كرد دريائى از دشمن موج مى‏زد و هيچ يارو ياورى نمى‏ديد، آن گروه فرصت طلب وقتى ديدند كه آن دلاور دو دستش قلم شده و ديگركارى از او ساخته نيست جرئت كردند بر او هجوم آورده و وى را گرفته كشان كشان به نزدابن سعد نابكار بردند، آن ملعون وقتى او را ديد بنا گذارد به فحش دادن و ناسزا گفتندر اين اثناء شمر ناپاك همان طورى كه بر مركب سوار بود به دو حلقه ركاب ايستاد و باشمشيرى گردن آن يگانه آفاق را زد و سر را از تنش جدا نمود

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:0 توسط vahid ahmadi|

 

به نوشته مرحومملا حسين كاشفى در روضةالشهداء پس از شهادت وهب كلبى عمرو بن خالد ازدى كه مردىبلند قامت و خوش سيما بود عازم ميدان كارزار شد، ابتداء خدمت امام (عليه السلام( آمد زمين ادب بوسيد عرض كرد فدايت شوم مى‏خواهم به شهداء ملحق شوم و دوست ندارمزنده بمانم و غربت و تنهائى شما را ببينم اكنون مرخص فرما تا جانم را قربانت كنم.
امام (عليه السلام) اجازت داده و فرمودند: ما هم ساعت بعد به تو ملحق مى‏شويمآن سعادتمند از خدمت امام (عليه السلام) مرخص شد به ميدان رفت به وسط صحنه كارزاركه رسيد اين رجز بخواند:
لا تحزنى فكل حى فان
ابوالمفاخر در ترجمه اين رجز اشعارى به اين شرح ايراد نموده:
فسقه و فجره بسيار كشت تا شهيد شد و روحش به رياضجنات عدن تجرى من تحتها الانهار طيران نمود.
پس ازشهادت عمرو بن خالد فرزند رشيدش خالد بن عمرو عزم ميدان كرد، وى از شهادت پدر وغربت شاه تشنه لب از حيات خود سير و از زندگانى خويش دلگير شد محضر مبارك امام رسيدزمين ادب بوسيد و اذن جهاد گرفت، امام رخصتش داد، خالد روانه ميدان شد و اين رجز راانشاء كرد:
سپس روى به آن ارباب عناد و جدالآورد و خاك ميدان را از خون نحسشان رنگين كرد، بسيارى از آن گروه فاسق و فاجر را بهجهنم فرستاد تا پس از كوشش بسيار و برداشتن زخم و جراحت فراوان به صف شهداء پيوسترحمة الله عليه.
پس ازشهادت خالد بن عمرو، سعد بن حنظله تميمى عازم نبرد شد، وى از وجوه و اعيان اصحابامام (عليه السلام) بود مرحوم ملا حسين كاشفى مى‏نويسد: وى در هيچ معركه‏اى از سيوفروى نتافت و پشت به دشمن نكرد، بارى آن نامدار پلنگ آسا از صف لشگر جست و خود راخدمت امام (عليه السلام) رساند و اذن جهاد گرفت و آنگاه به شعشعه شمشير رخشان غبارميدان را شكافت و خود را به قلب لشگر زد جمعى را از حيات محروم نمود و در حال نبرداين رجز را مى‏خواند:
و فى طلاب الخيرفارغبنه
و بعد از مقاتله سخت و زيادى به تيغ نامردى عنيد از پاى در آمدو در زمره شهداء قرار گرفت رحمة الله عليه.
پس ازشهادت سعد بن حنظله عمير بن عبدالله مذحجى آهنگ ميدان نمود ابتداء خدمت سلطانعالمين رسيد دست ادب به سينه گرفت اجازه ميدان خواست، امام (عليه السلام) اذنش داد،از ياران و اصحاب خداحافظى كرد چون شير غريد و نعره رعد آسا از جگر بركشيد و اينرجز را خواند.
و پس از رجز تيغ شرر بار از نيامكشيد و مركب باد پيما را در آتش حرب وزاند و خرمن عمر كفار را به خزان مبدل نمود باكام تشنه و جگر تفتيده بهر سو كه رو مى‏كرد دمار از آن تبهكاران بر مى‏آورد در آنگرما گرم نبرد و نامرد ظالم به نامهاى مسلم و عبدالله در كشتن وى با هم متفق شدند وآن دلير نامور را از پاى در آورده و شهيدش نمودند رحمة الله عليه.
نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط vahid ahmadi|

 

بعد از شهادت برير مبارزت وهب بن عبدالله بن حباب كلبى است در ترجمه وى گفته‏اند:
او جوانى بود نيكو روى، زيبا خوى، خوش رخسار، صورتش همچون ماه و موى‏هايش همچونمشگ سياه، قامتش موزون و رشيد، نقاش قدرت به علم و صنعت نقش صورت وى كشيده و بر لوحاحسن التقويم چهره گشائى كرده‏
وهب قبلا به كيش ترسايان بود و آئين مسيحا داشت پس ازآنكه امام (عليه السلام) در منزل ثعلبيه عبورش به در خيام وى افتاد و چشمه آبى ظاهركرد و بعد وهب آمد و آن چشمه را ديد و از مادر صورت واقعه را پرسيد و از آن مطلعگرديد نور ايمان در دلش تابيد خيمه خود را كند و با مادر و همسرش كه نو عروس هفده روزه بود بكربلاء آمد و مسلمان گرديد، بارى مادر اين نوجوان كه قمر نام داشت در روزعاشوراء وقتى ...

ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:45 توسط vahid ahmadi|

 

پس از آنكه آفتاب روز عالم سوز عاشوراء بلند شد، حرارت آفتاب شدت يافت عطش بر اهل وعيال امام (عليه السلام) تنگ گرفت و حالشان مشوش گرديد بى اختيار فرياد العطش سردادند، اين صدا بگوش اصحاب و جوانان رسيد همگى از جان سير و از زندگى دلير شدند.
تمام اصحاب و ياران امام چشم از اين عالم بربستهو ديده بسوى آخرت گشوده بودند لذا هر كدام در ميدان رفتن بر ديگرى سبقت مى‏گرفته وخدمت امام مى‏آمدند و عرض مى‏كردند: السلام عليك يابن رسولاللهيعنى مولا جان تو بسلامت باشى ما رفتيم.
حضرت در جوابشان مى‏فرمود: وعليكم السلام و نحن خلفكميعنى ما هم از دنبال خواهيم آمد، ماندنى نيستيم،سپس اين آيه را قرائت مى‏نمود:
و منهم من قضى نحبه و منهم منينتظر(65)يعنى بعضى رفته‏اند و بعضىانتظار رفتن دارند.
بارى به گفته نورالائمه پس از شهادت عبدالله بن عمير جناببرير بن خضير همدانى به ميدان رفته است.(66)
وى از زهاد و عباد و قراء بوده و در ترجمه‏اش گفته‏اند: برير بن خضير همدانى ازاصحاب اميرالمومنين صلوات الله و سلامه عليه است و از اشراف كوفه محسوب مى‏شده.
بارى اين بزرگوار با دلى پر غم و قلبى آكنده از حزن و اندوه خدمت امام آمداجازه ميدان گرفت و عرضه داشت: السلام عليك يابن رسول الله مى‏خواهم خدمت جدت رفتهشكايت اين قوم را بنمايم آيا اذن مى‏دهى؟
حضرت فرمودند: مأذونى.
در هيچيكاز كتب مقاتل ذكر نشده كه اين بزرگوار سواره به ميدان رفته يا پياده سپس بر آن قوم مكار و از خدا بىخبر حمله كرد بهر طرف كه رو مى‏كرد سرها از بدن جدا مى‏نمود چنان رزمى كرد كه بهرامفلك را حيران و مريخ خنجر گذار را واله نمود، لشگر كوفه و شام از اطرافش كنارهگرفتند، پيوسته مى‏جوشيد و مى‏خروشيد و اين عبارات را مى‏فرمود:
اقتربوا منى يا قتلة المومنين، اقتربوا منى يا قتلة اولادالبدريين.
يعنى: اى كشندگان مومنان چرا فرار مى‏كنيد پيش بيائيد تا سزاىشما را بدهم، اى كشندگان اولاد بدريين كجا مى‏رويد نزديك آئيد تا جزاى شما را بدهم.
در اين هنگام از لشگر كوفه نامردى بنام يزيد بن معقل جلو آمد و در مقابل بريرايستاد و گفت:
اشهد انك من المضلينگواهى مى‏دهم كهتو از جمله گمراهانى.
برير فرمود: شهادت تو فاسق و فاجر نفعى ندارد اگر راستمى‏گوئى با هم مباهله مى‏كنيم در همين مقام از خدا بخواهيم تا حق و باطل را از هممشخص كند و باطل به دست حق كشته شود.
يزيد بى عقل راضى شد، پس با هم درآويختند، ابن معقل شمشيرى حواله برير كرد، كارگر نشد نوبت به برير رسيد تيغ را علمساخت و بر سرش فرود آورد، شمشير برنده، بازوى پر قوت خود را شكافت تيزى تيغ بر فرقآن كافر رسيد بند نشد وقتى دو لشگر خبردار شدند كه تا صندوقچه سينه پركينه آنحرامزاده شكافته شد و به جهنم واصل گرديد برير از اين نعمت بى نهايت خوشحال گرديدكه به معيار حرب و محك كارزار حال هر يك از حق و باطل بر عاقل و جاهل روشن شد. بعد از كشتن آن فاسق برير خدمت امام (عليهالسلام) آمد تا يكبار ديگر جمال الهى را ببيند و توشه سفر آخرت بردارد، حضرت وى رامژده بهشت داد دو مرتبه آن بزرگوار روى به معركه آورد همچون شير خشمناك بر آن گروهحمله برد لختى با آن لشگر در آميخت و تا قوت و توانائى داشت با لب تشنه در يارى شاهتشنه كام كوشش كرد كم كم از كثرت جراحات و رفتن خون ناتوان گرديد آن روباه صفتانوقتى ناتوانى آن دلير را ديدند دورش را گرفتند در آن ميان ناپاكى به نام بحير بناوس از پشت سر شمشيرى بر آورد و وى را شهيد نمود و پس از آنكه او را كشت و به خونآغشت بانك افتخار در ميان معركه بر آورد و اشعارى چند با صداى بلند خوان
صاحب كتاب نورالائمه مى‏نويسد:
بحير بن اوس پسر عموئى داشت بنام عبدالله بن جابر وى نزد بحير آمد و او راملامت و سرزنش كرد و گفت: اى نامرد كار خوبى كرده‏اى، افتخار هم مى‏كنى، به خدا قسماو از جمله مقربان درگاه اله و از خواص اهل الله بود، قارى قرآن و حافظ صحيفه فرقانبود، صوام و قوام و متعبد و متهجد بود غير از تو ناپاك كسى ديگر دست به خون وىنمى‏آلود.
بحير از كار خود خجل و از كردارش نادم و پشيمان شد لذا از معركه قتالبيرون آمد و پيوسته تاسف مى‏خورد و اين اشعار را جهت ابراز تأسف سروده است:
بنابر روايت ديگر وقتى يزيد بن معقل با ضربت برير به دارالبوارشتافت ناپاكى ديگر بنام رضى بن منقذ عبدى بر آن بزرگوار حمله كرد و با هم دست بگردنشدند، يكساعت با يكديگر نبرد كردند آخرالامر برير او را بر زمين افكند و بر سينه‏اشنشست، رضى رو به لشگر كرد و استغاثه نمود تا وى را خلاص كنند، كعب بن جابر بر بريرحمله كرد و نيزه خود را بر پشت برير گذاشت، برير كه احساس نيزه كرد همچنان كه برسينه رضى نشسته بود خود را بر روى او افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف بينى اورا قطع كرد از آن طرف كعب بن جابر چون مانعى نداشت چنان به نيزه فشار آورد تا درپشت برير فرو رفت و او را از روى رضى افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زد تاشهيد شد.
راوى مى‏گويد:
رضى از خاك برخاست در حالى كه خاك از قباى خودمى‏تكانيد به كعب گفت:
اى برادر بر من نعمتى عطاء كردى كه تا زنده‏ام فراموشنخواهم نمود چون كعب بن جابر برگشت زوجه‏اش يا خواهرش بنام نوار با وى گفت كشتى سيدقراء را هر آينه امر عظيمى به جاى آوردى بخدا سوگند ديگر با تو تكلم نخواهم نمود
نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:23 توسط vahid ahmadi|

 

پس از شهادت زهير بن حسان اسدى دو لشگر چشم به ميدان دوختند كه كدام دلير در عرصه ميدان به مبارزت مى‏آيد ابو المؤيد مى‏گويد در اين هنگام دو سوار از لشگر كفرآئينبه ميدان آمدند يكى بنام يسار و ديگرى به اسم سالم هر دو مكمل و مسلح اسبهايشان رابه جولان در آورده وقتى به دو دانگه ميدان رسيدند يسار فرياد كشيد منم يسار غلام زياد بن ابيه و سالم نعره بر آورد منم سالم غلام عبيدالله كيست كه...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:13 توسط vahid ahmadi|

 

در كتاب روضة الشهداء و به تبع آن صاحبرياض القدس اولين مبارزى كه از صف دشمن به ميدان آمده و بانگ هل من مبارز سر دادهاست را شخصى بنامسامرمعرفى كرده و افزوده است كه اول كسىكه بعد از شهادت حر و مصعب و فرزند و غلام حر به ميدان رفته زهير بن حسان اسدى است.
شرح اين ماجرا در كتاب رياض القدس چنين آمده:
پس از آنكه امام (عليهالسلام) به صف خود مراجعت فرمود پسر سعد غدار مبارزى نامدار كهسامرنام داشت را به ميدان فرستاد، سامر نامردى بود ازدى برمركبى تيزگام سوار، سلاحى ملوكانه پوشيده مركب خود را به جولان در آوردفداربالفرسان و الرجالة كالشعلة الجوالةنام خود را در معركه حرب آشكار نمود وسپس نداى هل من مبارز سر داد.

ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:58 توسط vahid ahmadi|


آخرين مطالب
» حبیب بن مظاهر
» مسلم بن عوسجه
» طرح مغلوبه كردن جنگ بواسطه عمرو بن حجاج
» نافع بن هلال بجلى
» حماد بن انس و وقاص بن عبید و شریح بن عبید و هلال بن نافع بجلی
» عمرو بن خالد و خالد بن عمرو بن خالد و سعد بن حنظله و عمیر بن عبدالاه
» وهب بن عبدالله بن حباب كلبى
» برير بن خضير همدانى
» عبدالله بن عمير
» زهیر بن حسان
» مصعب بن یزید ریاحی و عروه
» حر بن یزید ریاحی
» علی بن حر

Design By : Pichak